سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

دقیقا یک ساعت و سی و پنج دقیقه است که بغض راه گلوم رو بسته . منتظر بودم همه بخوابن تا با خیال راحت بشینم یه گوشه و مثل همیشه کاغذای سفیدو سیاه کنم .

آخه اینکه نمیشه یکدفعه بیان بهت بگن : پسر جان ما همه ی خاطره های بچگیت رو ریختیم تو جوب آتیششون زدیم . بیان بگن : یاد همه ی روز های خوبتو ازت گرفتیم . همین .

تک تک لحظات داره از جلو چشام میگذره . تک تک روزهای خوب و عزیزی که یک ثانیش رو با دنیا عوض نمی کنم .  هر روز روزهای اون خونه .قایم موشک ، آقای گل ، اسم فامیل ، تاب ، درخت توت و شاتوت ، گل یاس ، در خت تنهای انجیر که حالا دیگه از همیشه تنها تر شده ، یادم نمیره اون شباهایی که تا نماز صب بیدار میشستیم . یادم نمیره اون صب هایی رو که با صدای مامانجون برا نماز صب به زور از خواب بیدار میشدیم . هیچ وقت از یادم نمیره وقتی با محمد و حسن و حسین می رفتیم تو کوچه و با شمشیرای چوبیمون با بچه های کوچه یه جنگ تمام عیار راه مینداختیم یا خریدن پفک و بستنی دنگی . اتاق کوچیک عمو نجفی که همیشه ی خدا اون تو بود تا وقتی از اونجا پا شدن . شعله زرد درست کردنای نزری . مرغ های رنگ وارنگی که دیگه چند سالی بود ازشون خبری نبود آخه خیلی حیاط رو کثیف می کردن . خاله اقدس ، عمه حوا ، زهرا خانم ، آقا عبدالله ، آقا ماشالله . دیگه هیچ وقت نمی تونیم بریم بگیم : آقا ماشالله میشه دیویست تومن کشک بدین .

آقا جان داری می شنوی چی می گم ؟ آقاجان امروز و فرداست که کتابات رو از قفسه ها بیارن پایین و بریزن تو جعبه ، آخه حق هم دارن تو این زمونه دیگه کتاب به درد کی می خوره ؟ نه خودت بگو کتاب بهتره یا آپارتمان پنج طبقه ؟ کتاب بهتره یا ...... .

آقا جان یادته تو ایوون میشستی و آبتنی ما رو تو حوض تماشا می کردی ؟ یادته وقتی انجیر نرسیده ها رو می کندیم دادت میرفت هوا ؟ یادته با هم میرفتیم پارک چلتن ؟ تو میشستی به فواره ها نیگا میکردی و به ما شیکر پنیر میدادی ، آقا جان ولی باید اعتراف کنم شیکر پنیرات همیشه خیلی خشک بود برا همین من بعضیاشونو مینداختم تو حوض بزرگ وسط پارک .

آقا جان خوب شد نموندی آخه دنیا دیگه اون دنیا نیست همه چیز عوض شده همه چیز کثیف شده ، خیلی کثیف .

آقا جان انگار همین دیروز بود که شریف و علی ما رو تو بازیهاشون راه نمی دادند . اونا دیگه بزرگ شدن ، مهندسایی شدن برا خودشون .

انگار همین دیروز بود که کمدها رو برا پیدا کردن آبنباتایی که مامانجون قایم میکرد زیر و رو می کردیم . البته واقعا حق داشت قایم کنه .

مامانجون ؟ آره بابا مامانجونم حالش خوبه . هر هفته یا میبینمش یا بهش زنگ میزنم . خلاصه اینکه آقا جان چن روزی دیگه اصلا مثل قبل شارژ نیستم . دیگه اصلا این دنیا رو دوست ندارم . اما چه کنیم که زاده ی آدمیمو محکوم به زندگی .

آره خونه ی خاطرات ما رو فروختن خونه ی تعلقات مارو دادن به یه کسی که خرابش کنه و جاش یه آپارتمان شایدم یه برج بسازه .

کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم

طه


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در سه شنبه 85/9/21 و ساعت 6:1 عصر | نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

نوای زمستان
طه ولی زاده
از زبان یک دانشجوی جامعه شناسی علامه طباطبایی خواهید خواند فردی که کورسو امیدی به آینده دارد : ...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 15
مجموع بازدیدها: 272759
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو
موسیقی وبلاگ من